فشار کار و استرس داره جونم رو میخوره. در حد مرگ دارم fidget میکنم. داشتم یه آهنگی گوش میدادم که به بقیه یادآوری میکنه که بالاخره یکی کنارشون هست و از اونجا که همه چیم برعکس بقیه ست، پرت شدم به قعر تنهایی. بدنم درد گرفت باز. اشک توی چشمام جمع شد و خودم رو در سوئیس تصور کردم که دارویی برای اتمام زندگیم بهم تزریق کردن و دارم همون آهنگ رو تا لحظهای که جون میدم میخونم. فقط یه دوربین جلو رومه، هیچ کس کنارم نیست و نمیدونه دارم میمیرم. بعدش همه میان، یه پوزخند میزنن و میگن «هه این همون دخترهی ضعیفالنفسه که با فلون کسک رابطه داشت و همشم در حال زرزر بود و هیچ کاری برای زندگیش نمیکرد. از دستش راحت شدیم رفت. آخیش.»
بله خانم هورنای. با احتمال خوبی حرفام داره دیدگاهمو نسبت به خودم نشون میده. بله آقای یالوم از تنهایی میترسم. شما بیا بگو آقای یالوم، یه دختر توی جامعهی کسشر ایران که آسپرگر داره و به خاطر درس خوب کسی نمیفهمه و فقط میخوان به زور درستش کنن تا اجتماعی بشه ولی اون به معنای واقعی کلمه درک نمیکنه این چیزا رو، و همشم میشنوه که به خاطر فلون اخلاقته که کسی سمتت نمیاد و عین فلانی که شبیه یه تیکه گهه تنها میشی، باید سلامت روان داشته باشه در بزرگسالی؟
واسه همیناست که این مرد - با وجودی که دیشب توی خواب بوسیدمش و دستشو گرفتم و سوار اتوبوس شدیم و کلی هم به پارتنر سابقم دهنکجی کردیم باهاش - دیگه برام مهم نیست. کی آخه با اجتماع انواع مشکلات روانی، که من باشم، میتونه زندگی کنه؟ دوستامم از سر ترحم باهامن. مامان بابامم که کلا ول کن بابا حوصله شونو ندارم. بنده خدا گناه داره با من باشه.