دیشب یه اپیزود خیلی بد meltdown از سر گذروندم. انگار یکی داشت با چکش مفاصل من رو خرد میکرد. به شدت استرس داشتم و دلم میخواست داد بزنم، اما خب نصف شب (نصفه شب؟) بود و من مجبور بودم ساکت باشم و مثل همیشه فرو بخورمش. این حالت من معمولا درد داره، چون تمام استرسهای یه مدت طولانی رو در من تخلیه میکنه (مثلا یک ماه، دوماه) و این کار درد داره به شدت. جلوشم نمیشه گرفت و الا اصلا نمیشه درس بخونم. در نتیجه، فقط میتونم خوشحال باشم که دیشب اومد و رفت، و یک روز و نیم برای آماده شدن برای میانترم برام گذاشت.
کتاب «رویاهای فلسفی یک روانکاو» ایمان صحاف قانع رو خریدم و دارم میخونم. تا اینجا خیلی زیبا بوده. کتاب خوندن سرگرمیخوبی برای گذروندن کلاس معارفه. نیم ساعت دیگه تمومش میکنم و شاید برم شطرنج بازی کنم، یا درس بخونم.
داشتم بیوگرافی بابی فیشر رو میخوندم و نزدیک بود گریه م بگیره. کودکیمون شبیه به هم بود. اما من به خاطر نبود ماشین برای رفت و آمد و پول و اهمیت بیش از حد مامان و بابا به مدرسه، نتونستم مدرسهی شطرنج رو ادامه بدم (کمتر از یه سال شد و اوایل ابتدایی بودم). بعد دیدن چند قسمت از The Queen's Gambit، خاطره ش زنده شد برام و رفتم اکانت ساختم و مشغول مرور آموختههام از کلاسای شطرنج شدم. نمیدونم کتاباشو دارم هنوز یا نه. ولی شاید اگر ادامه میدادم، الان برای خودم Grandmasterای بودم :)
ای بابا. چه قدر زندگی من جور دیگهای میشد پیش بره.
ولی خب به قول چارلز بوکفسکی، Don't Try. یا به تعبیر خودم، شبیه اون هزارپای خوشرقصی نشو که مجبور شده به رقصش فکر کنه.
+ ساعت 12 و اندی: کتاب رو تموم کردم. یه جاهاییش بیشتر شاعرانه بود تا فلسفی، ولی خب، برای کسی که از قبل آمادگی ذهنی داشته باشه، خوبه.