loading...

راه‌رفتن در مسیری تاریک

بازدید : 533
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 14:37

وقتایی که تا صبح بیدارم کلی حرفای فلسفی با کمی‌چاشنی horny بودن توی ذهنم بلغور می‌کنم، اما وقتایی که صبح بلند می‌شم یک دونه‌ش یادم نیست. در نتیجه، فقط از من بشنوید که دارم رمان The Queen's Gambit رو می‌خونم و هر چی بیشتر می‌خونم بیشتر با بث‌هارمون هم‌ذات‌پنداری می‌کنم و آروم‌تر می‌شم.

سریالشم قراره ببینم *_*

ایده‌ی fun jar رو همیشه دوست داشتم (کارای فان بنویسی روی یه کاغذ بریزی توی یه شیشه). برم ببینم مامانم داره یه شیشه‌ی خالی یا نه.

کار خیر انجام بده اما درست!!!
بازدید : 643
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 14:37

آم - آره. به ما با دوهزارتا کارتون و داستان یاد دادن که غرور چیز بدیه. این که یکی همیشه دوست داره برتر از همه باشه چیز بدیه. همم. این توی موارد معینی درسته، چون هیچ چیزی بد یا خوب مطلق نیست. برای من واقعیتش معنی غروری رو نمی‌ده که توش لزوما بخوام با اثبات برتریم کسی رو تحقیر کنم - بلکه صرفا می‌خوام بگم هی من خوبم! همین، و این که حسش مثل اینه که از بالای کوه به پایین پات نگاه کنی - همه چی به نظرت کوچیک و قابل کنترل میاد و آرامش پیدا می‌کنی. الانا یه کم این بیشتر شده چون دروغ چرا، من دوست دارم جایگاهی داشته باشم - مخصوصا به عنوان کسی که تو سرش می‌زنن. ولی خب، وقتی می‌دونم چیکار باید بکنم، باید حرکت کنم و برم و هی کمتر و کمتر بقیه رو مقصر بدونم. امشب antifragile بودنم رو آزمودم و فکر می‌کنم پیشرفتم خوب بوده. استرس‌های پس از آسیب من درمان نشدن هنوز، meltdown‌های دوره‌ای دارم و باید راهی پیدا کنم که به میزان لازم خودم رو تخلیه کنم، ولی بازم خوبه. واقعا خوبه. نوشتن این جا (در واقع حرف‌زدن‌ها با خودم) خیلی خوب بوده. دفترچه‌ی کوچولوی برق برقی هم خوب بوده (لغت رو lol). خوبه دیگه!

و این که باید راهی پیدا کنم که تمرکزی که موقع امتحان دارم رو بقیه‌ی مواقع هم داشته باشم - اما لعنتی، اون موقع اطمینان دارم کسی صدام نمی‌زنه بیام بیرون. کاش بقیه‌ی مواقع هم این طوری بود و من نگران داد و بیداد‌ها و نصیحت‌های تکه پاره‌ی مامانم نمی‌شدم.

افکار ساعت دو شب
بازدید : 463
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 14:37

میان‌ترمی‌ازمون گرفتن که اگر وقت داشتم، ته برگه‌ی بخش تشریحی می‌نوشتم «مرده‌شورتون ببرن با این امتحان‌گرفتنتون.»

هر سری به مسخره‌بودن کوییزاشون اعتراض کردیم وحشی تر شدن. ظاهرا باید بشینم کتاب و جزوه رو ریزریز کنم و تمام حل تمرین‌ها رو برم، بعدم به استاد بگم جون مادرت ول کن این میان‌ترم رو، با بقیه نمره بده.

مهم نیست به هر حال. من می‌رم زندگی‌م رو بکنم.

(یک) ریشه ی مشکل
بازدید : 445
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 1:38

دیشب یه اپیزود خیلی بد meltdown از سر گذروندم. انگار یکی داشت با چکش مفاصل من رو خرد می‌کرد. به شدت استرس داشتم و دلم می‌خواست داد بزنم، اما خب نصف شب (نصفه شب؟) بود و من مجبور بودم ساکت باشم و مثل همیشه فرو بخورمش. این حالت من معمولا درد داره، چون تمام استرس‌های یه مدت طولانی رو در من تخلیه می‌کنه (مثلا یک ماه، دوماه) و این کار درد داره به شدت. جلوشم نمی‌شه گرفت و الا اصلا نمی‌شه درس بخونم. در نتیجه، فقط می‌تونم خوشحال باشم که دیشب اومد و رفت، و یک روز و نیم برای آماده شدن برای میان‌ترم برام گذاشت.

کتاب «رویاهای فلسفی یک روانکاو» ایمان صحاف قانع رو خریدم و دارم می‌خونم. تا اینجا خیلی زیبا بوده. کتاب خوندن سرگرمی‌خوبی برای گذروندن کلاس معارفه. نیم ساعت دیگه تمومش می‌کنم و شاید برم شطرنج بازی کنم، یا درس بخونم.

داشتم بیوگرافی بابی فیشر رو می‌خوندم و نزدیک بود گریه م بگیره. کودکی‌مون شبیه به هم بود. اما من به خاطر نبود ماشین برای رفت و آمد و پول و اهمیت بیش از حد مامان و بابا به مدرسه، نتونستم مدرسه‌ی شطرنج رو ادامه بدم (کمتر از یه سال شد و اوایل ابتدایی بودم). بعد دیدن چند قسمت از The Queen's Gambit، خاطره ش زنده شد برام و رفتم اکانت ساختم و مشغول مرور آموخته‌هام از کلاسای شطرنج شدم. نمی‌دونم کتاباشو دارم هنوز یا نه. ولی شاید اگر ادامه می‌دادم، الان برای خودم Grandmaster‌‌‌ای بودم :)

ای بابا. چه قدر زندگی من جور دیگه‌ای می‌شد پیش بره.

ولی خب به قول چارلز بوکفسکی، Don't Try. یا به تعبیر خودم، شبیه اون هزارپای خوش‌رقصی نشو که مجبور شده به رقصش فکر کنه.

+ ساعت 12 و اندی: کتاب رو تموم کردم. یه جاهاییش بیشتر شاعرانه بود تا فلسفی، ولی خب، برای کسی که از قبل آمادگی ذهنی داشته باشه، خوبه.

سلامت معنوي: روز سه شنبه، بيست و هفتم آبانماه 1399
بازدید : 422
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 1:38

بعضی شب‌ها مثل امشب، وحشت به جونم می‌افته که نکنه یه روزی دیگه نتونم موسیقی بسازم و ترانه بنویسم. نتونم محصل و محقق خوبی باشم. از اون موسیقی بیشتر می‌ترسم. من همیشه خوب می‌تونم درس بخونم، ولی قریحه‌ی موسیقی رو می‌ترسم از دست بدم.

البته که ایام‌الله ددلاین و امتحانه و من شیره م کامل کشیده ست. هیچ وقت ندارم سمفونی گوش بدم و مغزم رو از بولشتایی که این روزا گوش می‌دم پاک کنم.

سلامت معنوي: روز سه شنبه، بيست و هفتم آبانماه 1399
بازدید : 538
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 0:37

داشتم با یه دوست (؟) قدیمی‌صحبت می‌کردم و می‌فرمود از «گوز» به قول خودش خبر نداره، ده ترمه ست و خیلی بدبخته. نمی‌دونم چه فکری کنم ولی طرف همیشه مجیزگوی من بوده. در نتیجه می‌تونم محتاطانه بگم که داره مزخرف می‌گه ( و الا چه طوری دوستیشو با دوستاش حفظ می‌کنه؟) خاک بر سر حتی یادش نبود قول داده با من حرف بزنه! یادش می‌مونه خبر ازدواج همکلاسیمونو بره به یکی که تلگرام نمیاد بده، اما یه مکالمه‌ی ساده با من رو یادش می‌ره. من گه بخورم دیگه سراغ این آدم برم.

هاه.

البته با تمام وجود براش شوآف می‌کنم بسوزه.‌هاهاها. crazy ass girl I am.

حیدر و صفدر
برچسب ها
بازدید : 424
دوشنبه 25 آبان 1399 زمان : 0:37

ایده اینه که در حد چندتا پترن ساده روابط اجتماعی ‌بدونم که زندگیم پیش بره، چیزای عاطفی و پیچیده رو هم بذارم زمین، یا اگر خیلی بغرنجه برم پیش تراپیست خوب بعدا و کمی‌بهترش کنم. فکر کردن زیاد به چیزای اجتماعی استرس شدیدی بهم می‌ده.

شاید اگر مطلوب بابام رو انتخاب می‌کردم، الان نمی‌فهمیدم آسپرگر دارم. بنابراین هیچ رقمه از انتخاب‌هام پشیمون نیستم و جلو می‌رم. تلاش فراوان.

گوگل میت از هر نوع پلتفرم دیگه‌ای برای ارائه بهتره. زوم هم هست ولی فیلتره. مملکت گل و بلبل.

خواب خوبی دارم واقعا و جدیدا با خوب خوابیدن obsess شدم! هی حساب می‌کنم آیا rem داشتم؟ nrem داشتم و ایناها؟

تو فکر بودم آواز رو کنار بذارم ولی بعدش گفتم حاجی! به حرف دوستات اعتماد کن و خودتو راحت بذار و راحت بخون!

افسردگیمم despite all the up and downs تموم شد ظاهرا. هرچند احتمال عود دوباره ش هست ولی خب...هفت سال بود! هفت سال از بهترین سال‌های زندگیم رو درگیر افسردگی بودم! ولی از گندزدن‌های متعدد شخصیت مستقلی درآوردم و یه زن عادی نشدم. من خوشحالم به خاطر اون چیزی که هستم: درسته زشت و نخواستنی‌ام، ولی وجود دارم. می‌تونم کسب احترام کنم و به زندگیم ادامه بدم. لزومی‌به تغییرات بی‌جا نیست :) همین کافیه.

^^

حیدر و صفدر
بازدید : 442
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 14:36

وضعیت طوری شده، باید بخونیم:

بوی کاغذ، بوی نوک

تمرینا و ددلاین

دستای پر جوهر از نوشتن با خودکار

تمرین و با تمرین روشن می‌کنم

با اینا این روزا رو سر می‌کنم

تمرین و با تمرین روشن می‌کنم

با اینا این روزا رو سر می‌کنم

و الخ.

یاخجی اولدی بیر نفر تاپدیخ دردیمیزی ددیخ!😢
بازدید : 460
يکشنبه 24 آبان 1399 زمان : 14:36

خوبه که این ظرفیت رو دارم که محدودیت‌های خودم رو با یه تقریبی بپذیرم و بعد تصمیم بگیرم که what now؟ من یه جغد شب (night owl) ام. این موضوع ژنتیکیه (و معلومه از کی به ارث بردم). سال‌های دراز به من گفتن تو یه آدم نرمال نیستی که صبح بلند بشه از جاش، همیشه خسته‌ای، ناموفقی، و از این حرفا، ولی خب بعد خوندن کتاب «چرا می‌خوابیم» دیدم که نه، من نرمالم! فقط یه چندتا شیفت ریز می‌خوام :) زمین تا آسمون تفاوته به یکی بگی «تو نرمال نیستی خاک تو سرت» و «تو نرمالی، فقط یه کم adjustment نیاز داری».

همم.

حس خوبیه.

پ.ن: آخرش سر این تناقض بازی‌های اهل خونه جر می‌خورم. دیگه کلا به من چه. اه. آدم یا یه موقعیت درستی یه جا داره، یا هیچی نداره.

یاخجی اولدی بیر نفر تاپدیخ دردیمیزی ددیخ!😢
بازدید : 513
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 2:38

بعد از ظهر بعد تنش، تونستم بالاخره برنامه‌ی خوابی که توی کتاب «چرا می‌خوابیم» اومده بود رو اجرا کنم: هفت تا هشت ساعت خواب شبانه و یک ساعت چرت بعد از ظهر. مقدار کافئین رو هم با نعنا فلفلی کم می‌کنم (یعنی یک سوم قاشق چای‌خوری نسکافه‌ی تلخ رو با یه فنجون نعنا فلفلی می‌خورم و خنکی نعنا فلفلی باعث می‌شه فکر کنم خیلی کافئین خوردم). چای دیگه نمی‌خورم. تمام خشمم رو سر سابیدن ظرفای ظهر خالی کردم (من عاشق ظرف‌شستنم) و چای برای بقیه دم کردم. الانم می‌خوام باز تمرین حل کنم و درس بخونم. شاید هم به استادم بگم احتمالا اوتیسم دارم و سر نداشتن راهی برای تخلیه‌ی فشار زیاد ممکنه بخوابم.

وقتی ظرف می‌شستم به خودم می‌گفتم هی درسته الان واقعا می‌خوای از شر فشار خلاص شی، ولی کلی آرزو داری که هیچ علاقه‌ای به زیر خاک رفتنشون وجود نداره. همین آب باریک آزادی که داری، می‌تونه تو رو حسابی ببره بالا!

فقط کاش یه کم می‌شد کمتر بخوابم.

بعدتر نوشت: استادم ظاهرا از من بدش اومد. جواب نداد به کامنت من :( کجا بی ادبی کردم آخه؟

آخر شب: درون‌گرایی و alexithymia م رو به حال خودشون گذاشتم بچرن. طبیعتا کسی دوست نداره. از بعد از ظهر یک بند دارن در مذمت درون‌گرایی و انزوا برام می‌گن. در حالی که من زیاد با خانواده‌ی خودم حال نمی‌کنم و کنارشون بودن برام قدری اضطراب‌آوره، و خب...من درون‌گرام و تا جای ممکن از بقیه دور می‌کنم خودم رو، و به میزان لازم ارتباط برقرار می‌کنم. خسته می‌شم از بس این چیزا رو بهم می‌گن و من رو به حال خودم نمی‌ذارن. باید این مزخرفات رو تا روزی که برم یا مقطع بعدی رو دانشگاه خودم بمونم یا کار پیدا کنم، تحمل کنم.

سگ توی این فرهنگ اجتماع گرای ایرانی. کاش مامانم حداقل راحتم می‌ذاشت. می‌خواست به شوهر محترمش که پدر بنده باشه، بله رو نگه تا من اخلاق به زعم اون گند رو به ارث نبرم :| کاملا می‌فهمم که این تلاش‌هاش در راستای دورکردن اخلاق من از اخلاق پدرمه و کمی‌هم درکش می‌کنم، ولی خب واقعا ده ساله این فرایند به زور اجتماعی شدن ریده توی زندگیم، نمی‌دونم چرا نمی‌خواد دست برداره. اگرم بخوام اعتراف کنم به درونگرایی و انزوام و از همه مهم‌تر، تروما، مگه دیگه می‌ذاره من از کنارش جم بخورم؟ همین جوریش اسیر شدم این جا، اسیر ترس‌ها و کمال‌طلبی‌هاش و ناموفقیت‌هایی که به صورت نانوشته من باید محقق و موفقشون کنم، دیگه فکر کن یه اشکالی هم توی من پیدا کنه که درست نشه: بیش از پیش من رو گوشه‌ی خونه قایم می‌کنه که آبروشو نبرم مثلا. بعدم چارتا بیش‌تر بارم می‌کنه که این همه خرجت کردم آخرش شدی این.

ولی پیش بقیه اعتراف‌کردن راحت تره: حداقل پیش دو سه نفر جا داری. نسل جدید داره به جای حذف به سمت فراهم کردن accomodation می‌ره و خب این خوبه.

هعی.

اقای مهندس مهدی آگاه متفکر زمان

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی