اینتراستلار رو دیدم و بعد تمومشدن بولشتهای مربوط به این که عشق نجاتدهندهی بشریت هست و فلان (دقیقا کدوم عشق، لعنتی) رفتم درایو دی رو پاک کنم. یه قسمت هری پاتر داشتم که زدم ترکوندمش - با فیلمش دیگه چندان ارتباط برقرار نمیکنم، بیش از حد بچگونهست (یا شایدم به این دلیله که من به عنوان یه بزرگسال اوتیستیک از فیکشنهای این مدلی بدم میاد؟). و بعد رفتم توی فولدری که فیلمای ترم قبل رو نگه داشته بودم. فیلمای درس عزیز ترم پیش و درس تی رو توش پیدا کردم. دلم نیومد پاکش کنم. از هیچ کدوم به خاطر سنگینی و شرایط بد روحی نمرهی خوبی نگرفتم اما درسها رو به خاطر مطالب جدیدشون دوست داشتم. شاید این عشقه، که حتی بعد از تلخترین خاطراتی که برات به جا گذاشت، به خاطر باز شدن دیدت هنوز اون رو دوست داری. نمیدونم - من هیچ وقت درک درستی از احساسات نداشتم و گاهی بقیه هم این رو بهم گوشزد میکنن (حد خودتو نگه دار!) ولی دلم واقعا میخواد یه دور دیگه فیلما رو نگاه کنم. چی توش هست که منو به سمت خودش میکشونه، نمیدونم.
دوست دارم لعنت بفرستم به این مقالهای که دستمه ولی خب...چرا از نفرت تهی ام نمیدونم. شاید داره ذخیره میشه برای روز شیرین انتقام. بله. انتقام. افشای حقیقت و بعدم رفتن و دیگه برنگشتن (نه این جا، نه برای مجازی و این حرفا!). دلمم کشیده برم مقطع بعدی فیزیک بخونم (مدیونید اگر فکر کنید تاثیرات دیدن اینتراستلار و زندهشدن عشق به تئوری ریسمان و فیزیک کوانتومه).
تغییر فیلد بدم به اطلاعات کوانتومی؟ همم. از دست این ذهن آشفتهی من.
بیربط: دوستای بلاگر من خیلی کم مینویسن. همهی آدما یه پایگاه انسانی چیزی توی زندگی دارن که به خاطرش زندگی کنن و اینقدر یه گوشهی اینترنت پلاس نباشن. بله، حتی اون که به نظرم از همه آنتیسوشالتر بود. اما من هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم هیچ وقت، و ندارم. همه توی یه مقطعی من رو رها کردن و رفتن - حتی مامان و بابام، که نفوذ من رو توی خونه محدود نگه داشتن. sibling ام، که خب هیچ قرابت فکری با من نداره و توی عوالم خودشه. من به سختی میتونم برای آدمای واقعی اینا رو بگم، چون ازم خواهند ترسید. ولی هرچی جلوتر میره، ذره ذره احساسات در من میمیره. کاش این مرد میفهمید و کاش اصلا میشد چیزی بین ما پا بگیره - ولی نمیشه.