باز دعوا شده توی خونه. مردم تا از دوستم یه سوال بپرسم، این قدر صدام میلرزید توی وویس که پرسید خوبی؟ گفتم آره ولی واقعیت این بود که داشتم از meltdown میمردم. سرم رو کوبیدم یواش لبهی میز. روی ترقوههام پر جای دست شد. بالاخره جواب رو گرفتم و اومدم کنار، الانم جز یخزدگی دست و بدن درد چیزیم نیست. امشب رو باید زودتر بخوابم. فردا خسته خواهمبود به این خاطر. راستی تغییر لامپ هم چندان تغییری توی چیزی که من مدنظرم بود نداد و همون نتیجه رو داد. به شدت از سر دردهام کم شده! کسی هم suspect نمیکنه که من آسپرگر دارم احتمالا چون اصلا نمیدونن چیه :))
همین دوست ما اومد خبر نامزدیشو داد (توی خانوادههای مذهبی به معنی قطعی بودن ازدواجه). همین که بعد تبریک من نیومد بگه ایشالا روزی خودت (خبر داره چهها کشیدم، اهل دغلبازی هم نیست) و این که اذیت نشدم یعنی مقدار خوبی راه رو درست رفتم - چه تو انتخاب دوست، چه توی فراموشکردن پارتنر سابق. حتی یاد این مرد هم نیفتادم، چون قبول کردم که اون هرگز من رو نخواهدخواست و هیچ کس دیگه رو هم قصد ندارم به زندگیم راه بدم و میخوام آزاد باشم.
دلم میخواست بگم هی منم میخواستم بهت بگم آسپرگر دارم، ولی خب بنده خدا گناه داره بذار شبش خراب نشه.